معمولا برای نوشتن خاطرات شهدا از کلام والدین بزرگوارشون بهره میبریم. اما امروز می خوام خودم یه خاطره از شهید بگم.
لااقل حالا خودم به بل احیا... عند ربهم یرزقون بودن شهدا ایمان دارم...
هروقت دلم میگرفت میرفتم گلزار شهداپیش داداش علیرضام. همیشه هم با پنج شاخه گل، دوتا برای شهیدان حسینی آزاد (سید اسدالله و سید مرتضی)، یکی واسه آقا سید مجتبی که از قبل خودش شاخه گلش رو معلوم میکرد چون همینکه پاهام به گلزار میرسید یکی از گلا شاخه اش می شکست اونوقت میشد سایزگلدون سید. یه شاخ گل میزاشتم واسه علیرضا و یکی هم مال آقا سید علی دوامی که طبق معمول نصیب دوستانش میشد و بهش نمیرسد...همش هم گله می کردم.
آقا سید علی دوامی
اینبارم هم دلم گرفته بود .همیشه واسه گله میرفتم پیش علیرضا.میگفتم داداشم آخه واسه کی رفتی شهید شدی؟واسه ما آدمای بی غیرت!!اما اینبار می خواستم از داداشم برات کربلامو بگیرم .وقتی پیش علیرضا نشستم و شاخه گلارو گذاشتم پیشش گفتم ببین! فقط یکیش مال توهستش.یکی دیگه رو خودت بده به آقا سید علی دوامی...پیشش شلوغه .سید اجازه ی دیدار نداده و نشد که مهمون خونه اش باشم.
با داداشم حرف زدم مثل همیشه اما نه مثل همیشه....بعد خداحافظی کردم وگفتم سلامم رو به سید علی دوامی برسون.(قرار بود دوستام برن خونه ی شهید دوامی، من حوصله نداشتم که هیچ،سر لج هم افتاده بودم که نمیام.)
نزدیک امیرمازندرانی بودم که گوشیم زنگ خورد.نمی خواستم جواب بدم بالاخره جواب دادم.دوستم گفت بچه ها میخوان برن خونه ی شهید دوامی .دست تنهان ،باهاشون میری؟؟
مزیت اینکه نه گفتن بلد نیستی بدرد همین جا میخوره دیگه!!!
گفتم باشه .ساعت سه ونیم مهمون خونه ی شهید دوامی شدیم و حاج خانوم نیک دوز برامون از خاطرات سید گفتن، از سیب سرخ سید علی، از نماز شب خوندناش و اینکه سید هروقت حرف زن گرفتن میشد می گفت خدا واسش حورای بهشتی نشون کرده.همین هم شد. یکی خواب دید که کلی خانوم که مثل فرشتهان و یکی که از همه زیباتر بوده دارن میان .پرسید این خانوم که اینقدر زیباست کیه؟ جواب شنید که مگه نمیدونید؟ این عروس خانوم نیکدوز، زن آقا سید علی هست...
آقا سید علی دوامی سه تا 21رو ردیف کردند.21رمضان متولد شدند و21 رمضان هم به شهادت رسیدندآن هم در 21 سالگی.
با حاج خانوم که صحبت کردم بهم گفت:شاخه گلت به سید علی رسید...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
اصلا قصدم ریا نبود.فقط خواستم دوستان بدونن که شهدا زنده اند و وقتی باهاشون صحبت میکنید به حرفاتون گوش میدن.
درمورد شهید دوامی هم باید بگم نیازی نیست دوستان حرفاشون رو نامه کنند یا روی پارچه واسه سید بنویسن.اگه یه قدری کنار سید بشینندو باهاش صحبت کنند آروم میشن.
چه خوشحال بود زینب (س) وقتی مادر شانه را گرفت و کشید به موهای پریشان زینب (س) و چه موهایی که چقدر بعد این باید پریشانی بکشد....
زینب (س) با خود زمزمه داشت که خدا را شکر مادرم خوب شده است.
اما آن از یادش رفت. حواسش نبود.
آن دعایی را می گویم که مادر ، مرگ خویش را از خدا خواسته بود.
حسین (ع) که در دل با خود می گفت الان مادر شفایش را از خدا می خواهد و ما بلند می گوییم" آمین" و همه چیز درست می شود.
وقتی شنید ، گریه امانش نداد. بروی پاهای مادر افتاد و زیر لبان اشک آلود به خدا التماس می کرد و می گفت : از من نشنیده بگیر،دعایم را پس می گیرم.
زینب (س) فراموش کرده بود دعای زهرا(س) با آمین حسین (ع)... و پس از آمین، اشک حسین (ع)...
بادل خدا چه می کند.
...
پی نوشت:
فاطمیه نزدیکه، مارا هم دعا کنید.
- مدتیه توفیق دیدار با خانواده شهدا رو ازدست دادم. شاید تاخیرهای طولانی ام به دلیل همین کم لیاقتیه...دعام کنید...
به صد امید نهادم در این بادیه پای / ای دلیل دل گمگشته فرو مگذارم
قرار بود برگردم منزل ولی به اصرار دوستان بر نگشتم. توفیق نصیب شد تا این نالایق میهمان شهیدان بیژنی باشه حتی شده برای کمتر از ساعتی...
هرچند زمان مناسبی نبود که با حاج خانوم بیژنی همکلام بشم اما همین بس که میهمان منزل همسر جانباز شهید ناصر بیژنی ومادر شهید امید بیژنی و عمه ی 5 شهید باشم.
اینکه گفتم زمان نامناسب بود ،خانم بیژنی مدتها قبل این برنامه رو تدارک دیده بودند که 21 بهمن برای غبار روبی گلزار شهدا بروند. من هم از طریق دوستان میهمان ناخوانده شدم اما اتفاق که خبر نمیکنه ! فرقی هم نمیکنه اینبار البته خیر بود و اون شب یکی از نوه های حاج خانوم بله برونش بود...
وقتی وارد اتاق شدم عکس بزرگی از آقا امید کنار دیوار بود که زیرش نوشته شده بود :تاریخ شهادت 13/4/65 مهران-عملیات کربلای 1
بعد از اینکه کنار قبر شهید امید بیژنی نشستم و فاتحه ای خوندم نگاهم افتاد به تاریخ شهادت17/4/65 .از یکی از خانومها پرسیدم چرا این تاریخ با تاریخ روی عکس منزلشون متفاوته ؟
-بعد از شهادت آقا امید اون عکس رو سپاه به منزل ایشون فرستاد اما پیکر آقا امید اشتباها فرستاده شده بود مشهد. بعد از طواف و زیارت آقا امام رضا علیه السلام هم سه روز طول کشید تا پیکر ایشون برگرده مازندران. تاریخ روی قبر تاریخ تدفینه.
--------------------------------------------------------------------------------------
-شهید امید بیژنی متولد بابل و اهل بهشته که توی گلزار شهدای معتمدی آرام گرفته...
-توفیق نبود که بیشتر از این شهید بدونم و در جوار مادر عزیزشون از خاطرات ایشون بشنوم. اما بخاطر همین هم شکر...
-شکر فزون تر بخاطر الطاف بیشمار پروردگار،هر چند من کجا و آشنایی خوبان کجا! ولی یک ردیف بالاتر و در همسایگی شهید امید بیژنی ، شهیدی در چارچوب خالی نگاهم جای گرفت آشنا... قطعه ی72+1 گلزار شهدای معتمدی بابل ، شهیدی اهل بهشت همانند سایر دوستان شهید شون.
بچه های مسجد جزایری اهواز وقتی پیکر حسین را در محراب مسجد گذاشتند روی پارچه ی بالای محراب نوشتند : شهید غریب آشنا : حسین بهرامی
بچه های مسجد برپیکرش نماز خواندند ، با او وداع کردند وپیکرش را به روستای ولشکلای ساری فرستادند تا او را در وطنش به خاک بسپارند. بچه های مسجد جزایری اهواز او را از شهدای خود می دانند ، اما او از مشهد به جبهه رفته بود و با بچه های اهواز از سوسنگرد دفاع می کرد. این روزها، دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد هم او را دانشجوی دانشگاه خود وعضو سپاه مشهد می دانند وبرایش بزرگداشت می گیرند.اما او یک مازندارانی ست که در دانشگاه فردوسی مشهد درس می خواند و وقتی انقلاب شد عضو سپاه مشهد شد و زمان جنگ به اهواز رفت .اهالی مازندران وساری حسین را شهید خود می دانند و چه فرقی می کند او اهل کجا بوده است؟ در جبهه های اخلاص بود که هر غریبی را به آشناترین فرد بدل می کرد وحسین را دیروز آشنای اهوازی ها ، مازندرانی ها و مشهدی ها کرد وامروز وفردا را خدا می داند و بس.
-------------------------------
حسین سال 1336 به دنیا آمد .سال 42 که امام خمینی به رییس شهربانی قم گفت سربازان من در گهواره اند حسین پنج شش ساله بود وپانزده سال بعد که صمدیان پور ، رییس شهربانی کل کشور ، در جلسه ی فرماندهان نظامی کشور گفته بود ما در مقابل تعدادی نوجوان قرار گرفته ایم که سن آنها از بیست وپنج یا سی سال بالاتر نیست ، حسین بهرامی جوان بیست ساله ای بود که هم در تظاهرات های مشهد فعال بود هم همراه بچه انقلابی های ساری.
شب 31 اردیبهشت 1360 عملیات آزاد سازی تپه های الله اکبر (عملیات امام علی ) با موفقیت انجام شد حسین بهرامی در این عملیات شهید شد.
حسین بهرامی دووصیت نامه داشت.در اولین وصیت نامه اش که قبل از عملیات آزادسازی سوسنگرد نوشته آورده است « خداوندا تو فرمودی وامر نمودی که از اوامرت اطاعت نمایم. خداوندا تو مرا امر نمودی که دشمن ظالم و حامی مظلوم باشم. خداوندا تو امر فرمودی که اشداء علی الکفار باشم. خداوندا تو امر فرمودی که صابر باشم. خداوندا تو این عمل ناقابل مرا قبول نما. خداوندا ما هرچه داریم از توداریم. ما هیچ هستیم، اما هیچ ها را به درگاه باری تعالیت بپذیر و رضایت خویش را برما ارزانی بدار که هدف رضایت تو و رسیدن به نفس مطمئن می باشد.خداوندا بنده ای هستم ضعیف و ذلیل و مسکین. طاقتم اندک و معصیتم فراوان می باشد. اما خدایا تو ارحم الراحمین هستی.
ببخش مرا و عفوکن بر این بنده بی چیز. خدایا اگر تو نبخشی چه خاکی بر سر نمایم وبه چه کسی پناه ببرم.خدایا اگر تو بر این بنده عفو نکنی، آیا من چاره ای دارم؟ به حقانیتت سوگند، نه نه نه. خداوندا گناهم زیاد است.اگر روز محشر کارنامه ام سیاه باشد چه کنم خدا؟»
بابام تعریف می کرد قاسم هم پسر عموم بود هم پسر خاله ولی درحقیقت دوتا داداش بودیم واسه هم. من واسه خدمت موندم پشت جبهه و قاسم هم رفت خط مقدم .آخرای خدمتمون بود که قاسم برگشت خونه.من توی حیاط کنار خاله نشسته بودم همین که دیدمش گفتم به به چشم ما به جمال آقا قاسم روشن شد.قاسم خیلی آروم بود و توی خودش. هرچی سربه سرش گذاشتم جواب نداد.
خاله غیر از قاسم دوتا پسر دیگه هم داشت ولی جونش واسه قاسم در میرفت. یادمه آخرین باری که قاسم خونه بود مدام خاله میگفت نرو، یکم بیشتر پیشم بمون،آخه خواب دیده بود که واسه قاسم عروسی گرفته . می گفت بمون میخوام واست زن بگیرم. قاسم خاله رو بغل زد و گفت مادر جون قول میدم این آخرین باریه که میرم وخیلی زود برا همیشه برمیگردم خونه.
پاشدم تا با قاسم برم سوار ماشین بشیم، قبل سوارشدن با دستش پشتمو زد ودرحالیکه لبخند به لب داشت گفت محمود من دارم میرم ولی تو می مونی. قول بده مراقب مادر باشی اون بعد من خیلی تنها میشه نذار جام پیشش خالی بمونه.
مدت زیادی از رفتن قاسم نگذشته بود که مامان زنگ زد برگرد خونه عروسی داداش قاسمته. سریع اومدم خونه دیدم تمام کوچه آذ ین بند یه ودر خونه ی خاله شلوغه .دویدم که بگم بی معرفت عروسی میگیری و ما آخرین نفریم که می فهمیم !
هنوز یادمه ، هنوز یادمه با همون لبخندی که به لبش بود برگشت خونه. نیاز به دسته گل سرخ واسه عروسیش نداشت چون بدن سرتاپا خونیش مثل گل سرخ پرپر شده بود.قاسم به قولی که به خاله داده بود عمل کرد وخیلی زود واسه همیشه برگشته بود خونه. اما من نتونستم به قولم عمل کنم.
الان که 23 سال از اون روز میگذره میبینم حق با قاسم بود خاله بعد رفتن قاسم حسابی تنها شد.هرچند غیر قاسم دوتا پسر دیگه هم داشت ولی ...
------------------------------------------------
_از بچگی هروقت می رفتم گلزار شهدا شاید بیش از نیم ساعت محو لبخند پشت قاب عکسی میشدم که روی سنگش نوشته شده بود شهید قاسم اکبری.
نمی شناختمش ولی حس آشنایی داشتم. تا اینکه یه روز که واسه نماز عید رفتم گلزار شهدا دیدم بابا کنار همون سنگ قبر نشسته و اشک میریزه و مدام میگه منو ببخش داداشم. با تعجب گفتم بابا ولی اینکه فامیلیش باهامون فرق میکنه... بابا گفت : جان بابا مدتی بعد شهادت قاسم، پسرعموها فامیلشونو تغییر دادن و رو سنگ قبر هم نوشتن شهید قاسم اکبری ، اما قاسم واسه بابات همیشه داداش می مونه.
_ الان خیلی سال از اون روزهای بچگی میگذره و من بزرگ شدم و عید امسال که رفتم دیدن پسرعمو قاسم حسابی دلم گرفت. دیگه از لبخند پسر عمو خبری نبود. گلزار شهدا رو تغییر دادن و قاب عکس و قران کنارش که تنها نشونه ی آشنای دوران کودکی ام بود حالا جاشو داده بود به تصویر روی سنگ قبر با اسمی که روش نام پسر عمو قاسم حک شده.