سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از معنى لا حول و لا قوة إلاّ باللّه از او پرسیدند ، فرمود : ] با وجود خدا ما را بر چیزى اختیار نماند و چیزى نداریم جز آنچه او ما را مالک آن گرداند . پس چون ما را مالک چیزى کرد که خود بدان سزاوارتر است تکلیفى بر عهده‏مان گذاشته و چون آن را از ما گرفت تکلیف خود را از ما برداشته . [نهج البلاغه]
شهیدان زنده اند الله اکبر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» لبخند پشت قاب عکس

بابام تعریف می کرد قاسم هم پسر عموم بود هم پسر خاله ولی درحقیقت دوتا داداش بودیم واسه هم. من واسه خدمت موندم پشت جبهه و قاسم هم رفت خط مقدم .آخرای خدمتمون بود که قاسم برگشت خونه.من توی حیاط کنار خاله نشسته بودم همین که دیدمش گفتم به به چشم ما به جمال آقا قاسم روشن شد.قاسم خیلی آروم بود و توی خودش. هرچی سربه سرش گذاشتم جواب نداد.

خاله غیر از قاسم دوتا پسر دیگه هم داشت ولی جونش واسه قاسم در میرفت. یادمه آخرین باری که قاسم خونه بود مدام خاله میگفت نرو، یکم بیشتر پیشم بمون،آخه خواب دیده بود که واسه قاسم عروسی گرفته . می گفت بمون میخوام واست زن بگیرم. قاسم خاله رو بغل زد و گفت مادر جون قول میدم این آخرین باریه که میرم وخیلی زود برا همیشه برمیگردم خونه.

پاشدم تا با قاسم برم سوار ماشین بشیم، قبل سوارشدن با دستش پشتمو زد ودرحالیکه لبخند به لب داشت گفت محمود من دارم میرم ولی تو می مونی. قول بده مراقب مادر باشی اون بعد من خیلی تنها میشه نذار جام پیشش خالی بمونه.

مدت زیادی از رفتن قاسم نگذشته بود که مامان زنگ زد برگرد خونه عروسی داداش قاسمته. سریع اومدم خونه دیدم تمام کوچه آذ ین بند یه ودر خونه ی خاله شلوغه .دویدم که بگم بی معرفت عروسی میگیری و ما آخرین نفریم که می فهمیم !

هنوز یادمه ، هنوز یادمه با همون لبخندی که به لبش بود برگشت خونه. نیاز به دسته گل سرخ واسه عروسیش نداشت چون بدن سرتاپا خونیش مثل گل سرخ پرپر شده بود.قاسم به قولی که به خاله داده بود عمل کرد وخیلی زود واسه همیشه برگشته بود خونه. اما من نتونستم به قولم عمل کنم.

الان که 23 سال از اون روز میگذره میبینم حق با قاسم بود خاله بعد رفتن قاسم حسابی تنها شد.هرچند غیر قاسم دوتا پسر دیگه هم داشت ولی ...

------------------------------------------------

_از بچگی هروقت می رفتم گلزار شهدا شاید بیش از نیم ساعت محو لبخند پشت قاب عکسی میشدم که روی سنگش نوشته شده بود شهید قاسم اکبری.

نمی شناختمش ولی حس آشنایی داشتم. تا اینکه یه روز که واسه نماز عید رفتم گلزار شهدا دیدم بابا کنار همون سنگ قبر نشسته و اشک میریزه و مدام میگه منو ببخش داداشم. با تعجب گفتم بابا ولی اینکه فامیلیش باهامون فرق میکنه... بابا گفت : جان بابا مدتی بعد شهادت قاسم، پسرعموها فامیلشونو تغییر دادن و رو سنگ قبر هم نوشتن شهید قاسم اکبری ، اما قاسم واسه بابات همیشه داداش می مونه.

_ الان خیلی سال از اون روزهای بچگی میگذره و من بزرگ شدم و عید امسال که رفتم دیدن پسرعمو قاسم حسابی دلم گرفت. دیگه از لبخند پسر عمو خبری نبود. گلزار شهدا رو تغییر دادن و قاب عکس و قران کنارش که تنها نشونه ی آشنای دوران کودکی ام بود حالا جاشو داده بود به تصویر روی سنگ قبر با اسمی که روش نام پسر عمو قاسم حک شده.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » الله اکبر ( شنبه 89/9/6 :: ساعت 10:2 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سید علی دوامی
آمین...
میهمان ناخوانده
پریشان آرام
لبخند پشت قاب عکس
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 21726
» درباره من

شهیدان زنده اند الله اکبر
الله اکبر
بسم رب الشهدا والصدیقین سر امام عشق بر بالای نی رمزی است بین خدا و عشاق.... یعنی این است بهای دیدار! شهیدان زنده اند الله اکبر...

» پیوندهای روزانه

دریچه چشم من [5]
نسل محرم [1]
بنیان [2]
رعد [5]
[آرشیو(4)]

» آرشیو مطالب
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
الرعد
منیر
دریچه ی چشم من

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب